یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

حكايت ما

حکايت
يکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جايی خطرناک و مظنه هلاک . نه لقمه ای که مصور شدی که به کام آيد يا مرغی که به دام افتد .
چو در چشم شاهد نيايد زرت

زر و خاك يكسان نمايد برت

باری بنصيحتش گفتند : ازين خيال محال تجنب کن که خلقی هم بدين هوس که تو داری اسيرند و پای در زنجير . بناليد و گفت :
دوستان گو نصيحتم مكنيد

كه مرا ديده بر ارادت او است

جنگجويان به زور و پنجه و كتف

دشمنان را كشند و خوبان دوست

شرط مودت نباشد به انديشه جان ، دل از مهر جانان برگرفتن.
تو كه در بند خويشتن باشى

عشق باز دروغ زن باشى

گر نشايد به دوست ره بردن

شرط يارى است در طلب مردن

گر دست رسد كه آستينش گيرم

ورنه بروم بر آستانش ميرم

متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او ، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.
دردا كه طبيب ، صبر مى فرمايد

وى نفس حريص را شكر مى بايد

آن شنيدى كه شاهدى بنهفت

با دل از دست رفته اى مى گفت

تا تو را قدر خويشتن باشد

پيش چشمت چه قدر من باشد؟

آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر اين ميدان مداومت می نمايد خوش طبع و شيرين زبان و سخنهای لطيف می گويد و نکته های بديع ازو می شنوند و چنين معلوم همی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد . پسر دانست که دل آويخته اوست و اين گرد بلا انگيخته او . مرکب به جانب او راند . چون ديد که نزديک او عزم دارد . بگريست و گفت :
آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش

مانا كه دلش بسوخت بر كشته خويش

چندان که ملاطفت کرد و پرسيدش از کجايی و چه نامی و چه صنعت دانی ، در قعر بحر مودت چنان غريق بود که مجال نفس نداشت .
اگر خود هفت سبع از بر بخوانى

چو آشفتى الف ب ت ندانى

گفتا : سخنی با من چرا نگويی که هم از حلقه درويشانم بل که حلقه به گوش ايشانم . آنگه به قوت استيناس محبوب از ميان تلاطم محبت سر برآورد و گفت :
عجب است با وجودت كه وجود من بماند

تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!

اين بگفت و نعره ای زد و جان به جان آفرين تسليم کرد.
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست

عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند