سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

حكايت زاغ و طوطي

حکايت
طوطيی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده می برد و می گفت : اين چه طلعت مکروه است و هيات ممقوت و منظر ملعون و شمايل ناموزون ؟ يا غراب البين ، يا ليت بينی ، و بينک بعد المشرقين .
على الصباح به روى تو هر كه برخيزد

صباح روز سلامت بر او مسا باشد

به اخترى چو تو در صحبت بايستى

ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟

عجب آنکه غراب از مجاورت طوی هم بجان آمده بود و ملول شده ، لاحول کنان از گردش گيتی همی ناليد و دستهای تغابن بر يکديگر همی ماليد که اين چه بخت نگون است و طالع دون و ايام بوقلمون ، لايق قدر من آنستی که بازاغی به ديوار باغی بر خرامان همی رفتمی .
پارسا را بس اين قدر زندان

كه بود هم طويله رندان

بلی تا چه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنين ابلهی خودرای ، ناجنس ، خيره درای ، به چنين بند بلا مبتلا گردانيده است ؟
كس نيايد به پاى ديوارى

كه بر آن صورتت نگار كنند

گر تو را در بهشت باشد جاى

ديگران دوزخ اختيار كنند

اين ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت است.
زاهدى در سماع رندان بود

زان ميان گفت شاهدى بلخى

گر ملولى ز ما ترش منشين

كه تو هم در ميان ما تلخى

جمعى چو گل و لاله به هم پيوسته

تو هيزم خشك در ميانى رسته

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش

چون برف نشسته اى و چون يخ بسته

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند