شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

حكايت

حکايت
يکی از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشريت است با حسن بشره او معاملتی داشت و وقتی به خلوتش دريافتی گفتی :
نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى

كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد

ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم

و گر مقابله بينم كه تير مى آيد

باری پسر گفت : آنچنان که در اداب درس من نظری می فرمايی در آداب نفسم نيز تامل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بينی که مرا آن پسند همی نمايد بر آن م اطلاع فرمايی تا به تبديل آن سعی کنم . گفت : ای پسر ، اين سخن از ديگری پرس که آن نظر که مرا با تو است جز هر نمی بينم .
چشم بدانديش كه بر كنده باد

عيب نمايد هنرش در نظر

ور هنرى دارى و هفتاد عيب

دوست نبيند بجز آن يك هنر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند