دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

حكايت

حکايت
جوانی خردمند از فنون فضايل حظی وافر داشت و طبعی نافر ، چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی . باری پدرش گفت : ای پسر ، تو نيز آنچه دانی بگوی . گفت : ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
نشنيدى كه صوفيى مى كوفت

زير نعلين خويش ميخى چند؟

آستينش گرفت سرهنگى
كه بيا نعل بر ستورم بند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند