چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

حكايت

حکايت
عربی را ديدم در حلقه جوهريان بصره که حکايت همی کرد که وقتی در بيابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چيزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کيسه ای يافتم پر مرواريد. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بريان است ، باز آن تلخی و نوميدی که معلوم کردم که مرواريد است .
در بيابان خشك و ريگ روان

تشنه را در دهان ، چه در چه صدف

مرد بى توشه كاو فتاد از پاى
بر كمربند او چه زر، چه خزف

۱ نظر:

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند