جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

بابا گوريو و حديث بي وفايي ها

بابا گوريو حديث بي وفايي ها

كتاب باباگوريو را اينهفته خواندم يكي از كتابهاي انوره دو بالزاك نويسنده نامدار فرانسوي كه در فاصله سالهاي 1799 تا 1850 در اين دنيايي كه ماهستيم بوده است و حالا نيست راستي ميدانيد دنيا محل گذر است باور كنيد اين مرگ لامصب مثل كنه به ماچسبيده است اصلا ما را ول نميكند پيش از انكه فكر كني اتفاق مي افتد چه افرادي قبلا در اين دنيا بوده اند و حالا نيستند ما هم حالا هستيم و فرداي نزديك نيستيم انوقت جاهلاني سر هيچ و پوچ اين فرصت حياط را بر ما تنگ ميكنند تفو بر جهالت در هر صورت بالزاك از نويسندگان فرانسوي است كه در رشته حقوق درس خوانده و كتابهاي ديگري هم دارد مانند چرم ساغري و زن سي ساله اين نويسنده در اثار خود جوامع اشرافي انروز فرانسه را بخوبي تشريح كرده ايت از رسوايي محافل اشرافي تا عشقهاي پنهاني در خانواده هاي متشخص در داستانهايش تعدد شخصيت فراوان است در كتاب بابا گوريو با پيرمردي به نام بابا گوريو و دودخترش زندگي ميكنيم من شخصيت بابا گوريو و سرنوشت او را قبلا هم در مهاباد شاهد بوده ام مردي بود كه در يكي از نقاط پرتردد شهر قهوه خانه اي داشت در دهه چهل و پنجاه . قهوه خانه او محل تجمع افراد متشخص مهاباد بود و هر كسي به انجا نميرفت تابستانها هم چاي البالو ميفروخت در زمانهاي گذشته مردم بيشتر در قهوه خانه ها ميگذراندند چاي قليان اين اواخر دومينه و تخته نرد هم باب شده است در هر صورت اين مرد قهوه چي كه بسيار مرد اداب دان و متشخصي بود همان اشتباهي را كرد كه بابا گوريو كرد ثروتش را مابين ورثه در زمان حيلتش تقسيم كرد و اخرش هم به همان سرنوشتي دچار شد كه بابا گوريو دچار شد . بابا گوريو در فرازي از داستان ميگوين دخترانم قبل از اينكه ثروتم را به نامشان بكنم خيلي هوايم را داشتند اين واقعيتي است . دنيا خيلي بي وفاست خانواده اي را ميشناسم كه سرپرست خانواده تا در قيد حيات بود ميدويد از صبح تا شام . در اثر فشار كاري قلبش ايستاد و حالا زنش مانند شاه زادگان پولهاي او را خرج ميكند و شايد هم به جهالت شوهر مرحومش در دل ميخندد . همكلاسي داشتم بسيار خوش تيپ و درس خوان در سالهاي 50 تا 54 در كنكور در رشته ديگري قبول شد بعد از فارغ التحصيلي با خانمي ازدواج كرد دو سه سال بعد از ازدواج ان مرد يكي از اين بيماريهاي عصبي مزمن را گرفت زنش خيلي راحت از او جداشد وازدواج مجدد كرد و مرد را با دوتا دخترش تنها گذاشت دخترانش حالا بزرگ شده اند و بيش از بيست سال سن دارند خدا عمرشان بدهد به پدرشان ميرسند و او را به بيرون براي گردش مي اورند البته بعدها اين مرد مريض با زن نجيبي ازدواج كرد . مردي را ميشناسم كه در راه بازگشت از تهران به شهرستان براي شركت در عروسي فاميل خانمش و به دستور خانمش عليرغم خستگي كاري بلافاصله بعد از بازگشت از سر كار در تهران با ماشين شخصي حركت كرده ودر را تصادف كرده و سالهاست در روي صندلي چرخدار است و زنش هم كه شوهرش بخاطر شركت در مراسم عروسي فاميل او اين بلا بسرش امده بود بعد از مدتي در مراسم عروسي خودش شركت كرد چون از شوهرش روي صندلي چرخدار خسته شده بود . مردي را نيز ميشناسم كه بيش از ده سال به زن عليلي در بستر بيماري خدمت كرد . دختري را ميشناسم كه زيبا بود خيلي زيبا و معصوم بعد از ازدواج با مردي كه از او يك بچه هم داشت در اثر جهالت برادرش در حادثه رانندگي فلج شد و بچه اش را هم از دست داد و شوهرش هم او را تنها گذاشت و با زن ديگري ازدواج كرد و اين دختر هنوز هم تنهاست در بستر . و دلش را بصداي پسري خوش كرده كه هر ده سال يكبار با حايل ديوار به او سر ميزند و حالي ميپرسد و تا ده سال ديگر ميرود اندو بر هم در زمانهاي دور عاشق بودند ولي ان پسر جا زد و درس خواند و ان دختر برايش نوشت كه برگرد دارند من را ميدهند و ان پسر نفهميد و درس خواند و وقتي برگشت روزهاي اخر رفتن دختر بود بازهم پسر نفهميد ودرس خواند نفهميد و بازهم درس خواند دختر را داشتند ميبردند بازهم او درس خواند . دختر رفت و او همچنان درس خواند با تولد پسري بعد از زايمان دختر ان پسر به او سرزد و عيادت زايمان رفت و بعد برگشت و درس خواند ان دختر در راه بازگشت از خانه ان پسر فلج شد و پسرش را از دست داد و يكي از برادرانش . و تازه انوقت بود كه ان پسر درس نخواند و گريست ولي چه فايده حتي روي تسليت گفتن نداشت و چه تسليتي به كي تسليت بگويد به بي عرضگي خودش . يا به تقدير سياه . يا به جهالت . زمان گريستن ان پسر در تقويم 1362 هجري شمسي بود . پسري را ميشناسم كه عاشقش كردند بر دختري كه چند سالي از او بزرگتر بود و ان دختر مسن و نازيبا بود بطوريكه خودش هم بعد از اينكه مدتي باورش شد كه راست است و خوش خوشانش شده بود بعد باورش شد كه قضيه بازيست و ماجرايش به خاطره پيوست پسري را ميشناسم كه عاشقش كردند بر دختري كه دو سه سالي از او بزرگتر بود ولي داراتر و متشخص تر زمان وصال اجتماعي و متمدنانه نفسي از بالا امدن ايستاد و زمان انعقاد قرار داد اجتماعي به تعويق اوفتاد و مرور زمان يكي از خفتگان را بيدار كرد و پا پس كشيد اين ماجرا مربوط به سال هايي مابين 55 تا 60 است پسري را ميشناسم كه دلباخته دختري سنگين وزنتر از خودش شد و در سال 1355 همراه با انتقال محل زندگي قلبش را هم برداشت و باخود برد . پسري را ميشناسم كه عاشق شد بر يكي كه در بند بود انكس بند را از اولي گسست و بي وفايي كرد و به ديگري بست و همچنان بسته است . پسري را ميشناسم كه مدتها كاغذ نامه اش را در جيب پيراهنش نگه داشت تا به مخاطب بدهد نامه عرق كرد و چروكيده و وقتي بطرف دلدار رها شد نگرفت و در هوا ماند و بعد از گذر او از خاك برداشته شد . زني را ميشناسم كه چون مردش به مخدرات دل بست از او دل كند و سر خود گرفت و به ان ور ابها رفت و ماند . . يكي را ميشناختم كه عاشق شد بر يكي بس زيبا و سپس كفران نعمت كرد ودر اين كفران فنا شد و محبوبش در خانه فرد قراردادي دوم دوام نياورد و جداشده است كسي را ميشناسم كه زمين و زمان را بهم زد تا به وصالي برسد و رسيد و سپس زمين و زمان را بهم زد تا به فراقي برسد ورسيد و بازهم وصالي ديگر و حالا اگرچه زمين و زمان را بهم ميزند تا تنها شود ولي نميتواند كليه افرادي كه قدر انتخاب اول را ندانسته اند پشيمان شده اند . در هر حال دنيا پر از وفاداريها و بي وفاييهاست اگر خوش بين باشيم وفاداريها را بيشتر ميبينيم و گرنه بي وفايي ها را

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند