شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

من مستم و مستان سخن راست بگويند

جز بي خبري در همه عالم خبري نيست
فرياد مكن داد مزن دادگري نيست
صد شكر كه جستم گذر بي خبري را
يعني شدم آگاه كه اينجا خبري نيست
از بي هنران اين هنر طرفه بيا موز
بيدردشو اي جان غم و حسرت هنري نيست
گر مهرو وفا نيست در اين دايره مخروش
ميسازبه خرمهره كه درو گهري نيست
چون مست شوم هر دوجهانم به سبويي
جمشيد هم اينجا به جز از رهگذري نيست
بر پاره گليم من درويش بيارام
كاين عيش سزاواربه هر تاجوري نيستا
ين كنج قفس كشت مرا با كه توان گفت
در فصل گلم آرزوي بال وپري نيست
آيا پس اين پرده بود بازي ديگر؟
يا چون گذري شام عدم را سحري نيست؟
بودا به جز از خون جگر دربدري نيست
عيسي به جز از ساده دل بي پدري نيست
من مستم ومستان سخن راست بگويند
امروزطرب كن كه ز فردا اثري نيست
افسانه دراز است سر زلف بتي گير
كاين عمرعمادابجزازشوروشري نيست
حق است به يا دتو كنون جام بگيرند
كه امروززتو عاشق شوريده تری نيست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند