سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

حكايت از گلستان سعدي عليه الرحمه

حکايت
در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز

ملک پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟
يكى از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند همی گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.وزير ديگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشايد در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن.اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت . ملک روی ازين سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی . چنانكه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز
هر كه شاه آن كند كه او گويد

حيف باشد كه جز نكو گويد

و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نبشته بود:
جهان اى برادر نماند به كس

دل اندر جهان آفرين بند و بس

مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت

كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت

چو آهنگ رفتن كند جان پاك

چه بر تخت مردن چه بر روى خاك

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند