شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

كودكي

صفاي كودكي
خاطراط كودكي هميشه شيرين است صفاي مطبوعي داشت و نشاط خاصي
يكي از نقاط بسيار ديدني شهرستان مهاباد در استان اذربايجانغربي در دهه پنجاه بازار كتيرا فروشان بود كه در وسط شهر قرار داشت و حالا نيست اين بازار عبارت از محوطه بزرگي بود كه در اطراف ان دكانهايي بود كه مردان و زناني مينشستند و كتيرا پاك ميكردند و كلا اين قسمت از بازار محل داد و ستد كتيرا بود در تابستانها مابين نمازهاي ظهر و عصر گذشتن از داخل اين بازار صفاي خاصي داشت جلو دكانها را اب و جارو كرده بودند و بوي تلاقي اب با كاهگل چه صفايي داشت و چه خنكايي . از كولر و پنكه خبري نبود و يخچال هم وارد بازار نشده بود ومختص چند خانواده از اعيان بود اين بازار اكنون نيست و هرزمان كه به يادم مي ايد اه از نهادم بلند ميشود چه خاطرات شيريني – خاطراني نرم چون اطلس از روزگاران ارامش و اسايش قديم اگر چه كه وسع مالي نبود ولي دلخوشي بود بعد از اين سالهاست كه ان شاعر نقاش يا نقاش شاعر مرحوم عليه الرحمه گفته و سروده دل خوش سيري چند ؟اگر اه در بساط نبود صميميت در فضابود پارچه اي در جيب بود با ان از بازار در غروبهاي تابستان يك كيلو يخ به خانه ميبردند و تازماني كه يخ توان سرد كردن اب را داشت بيداري بود و بعد خواب خواب راحت خواب بدون ديازپام انزمانهاي دور صميميت از انهم بيشتر بود انزماني كه سقف اطاقها رديف چوب بود ودر روزهايي كه بدليل بيماري كه اكثرا سرماخوردگي يا گلودرد يا اوريون بود و به مدرسه نميرفتيم و در منزل استراحت ميكرديم يعني به زور درازمان ميكشاندند اين چوبهاي سقف را ميشمرديم ميشد قرصهايي كه ميبايست بخوريم لاي كناره كه قالي درازي بود گذاشت و نخورد همان رمان كه درب اطاقها دوتايي بود و پرده درازي هم داشت اين پرده هم جلوسرما و گرما را ميگرفت و هم پوشاننده نشستگان داخل اطاق بود همان ايامي كه در حياط خانه ها چاه اب بود – با سطلهاي چوبي يا لاستيكي و اين اواخر حلبي با طناب از چاه اب ميكشيدند و چه اب گوارايي خانه هاي اشراف چاهشان تلمبه داشت تلمبه را كه ميزدند اب خارج ميشد . در خانه هاي اشراف اگر بچه ها شيطنت ميكردند بعنوان تنبيه انها را از حلقه چاه اويزان نگه نميداشتند شكنجه اي كه در منازل غير اشراف براي بچه ها رايج بود اگر عروس خانه با خواهر شوهر دعوا ميكرد اين وسط بچه بدبخت فلك زده بود كه از چاه اويزان ميشد تجربه و خاطره وحشتناكيست ايام شيريني بود كودكيهايمان دختراني كه به دبستان ميرفتند با خود مخلوط سماق و نمك ميبردند ودر بازگشت تتمه انرا به ما كودكان بازيكر كوچه ميدادند همين دختران 8-10 ساله در تابستان با نان و ماست خودشان و سبزي و هيزم ماها در زمين داخل كوچه اش ميپختند و ما ميخورديم و صفايي داشت صميميتهاي كودكي . در پستوي خانه با چراغ قوه و كارتن خالي و حلقه فيلمي كه از دستفروش جلو قهوه خانه كريم .... ميخريديم بساط سينما به پا ميكرديم .و بر ديوار فيلم نمايش ميداديم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند