یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

دلم ميسوزد

دلم ميسوزد
دلم ميسوزد
براي پيرمرد باركشي كه بار سنگيني را بر كوله پشتي اش حمل ميكند در حاليكه بايد منتظر شود كه دختر ماماني و ملوسي همراه با مادرش يواش يواش رد شود تا به او راه بدهد و پيرمرد عرقريزان از شرم جرائت اداي صوت يا اعتراضي براي باز شدن راه عبورش ندارد
دلم ميسوزد
براي جواني كه مدتها وقت صرف كرده تا نامه اي به معشوقش بنويسد ولي معشوق از كنارش رد ميشود و دست دراز شده همراه با نامه جوان را پس ميزند و دوان دوان به ديدار محبوبش ميرود ودر منظر چشمان جوان با محبوبش دست ميدهد و راه خود را ميروند
دلم ميسوزد
براي كارمندبازنشسته اي كه سي سال اذگار زحمت ميكشد ودر روز تسويه حساب بازنشستگي مراسم توديع بخاطر فوت پسر خاله دايي ناتني همسايه مدير كل به هم ميخورد و لوح تقدير را از دستان معاون دوم مسئول انبار وسايل اسقاطي ميگيرد
دلم ميسوزد
براي نوزادي كه در روز سي ام اسفند يك سال كبيسه بدنيا مي ايد كه مجبور است هر چند سال يكبار چشن تولد بگيرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند