چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

ناپرهيزي


از خواب برخاستم با ارامش ديدم خانمم قبل از من بيدارشده و اراسته و سرحال در اشپزخانه منتظر من است كه دست و صورت خود را شسته و در صندلي دور ميز غذاخوري بينشينم و صبحانه بخورم بعد از گرفتن وضو و خواندن دوركعت نماز با حضور صبح ايشان را منتظر نگذاشته و در روبرويش نشستم و از نيمرويي كه همان دم اماده كرده بود چند لقمه اي خوردم سپس كفش و كلاه كرده و بدون اينكه اشغال و زباله در دستانم باشد و يا سفره خالي نان در جيبم ورقلمبيده باشد خانه را با بدرقه اي گرم ترك كردم در ايستگاه اتوبوس بعد از لختي توقف اتوبوس تميزي امد و من سوار شدم و در اولين جاي خالي نشستم در مسير در هر ايستگاه راننده نگه ميداشت و مسافراني كه ميخواستند پياده شوند بعد از توقف كامل اتول از جابرخاسته و بعد از دادن بهاي مقرر از اتوبوس پياده ميشدند من هم بعد از طي چند ايستگاه اينكار را كردم تا بالاخره به اداره رسيدم حياط را اب و جاروكرده بودند بغير از سه دستگاه خودرو – ماشين ديگري در حياط اداره نبود ظاهرا ساير كاركنان يا با سرويس اداري يا با اتوبوس خط واحد به سر كار امده بودند به اطاق محل كارم رفتم از ميز و صندليهاي قبلي خبري نبود در اطاق فقط يك ميز و يك صندلي پشت ان و چندين صندلي براي مراجعين بود به اطاق ساير كاركنان همرديف هم سرك كشيدم همين وضعيت بود صداي زدن در را شنيدم ابدارچي اداره با سيني جاي كه در روي ان استكانهاي تميز چايي برق ميزد وارد شد من يك چايي برداشتم عجله كردم و استكان جايي را به طرف دهانم بردم گرم بود گفتم سوختم سوختم ناگهان صدايي شنيدم : باز شب غذاي گرم خورده بودي !به ساعت نگاه كردم ساعت شش و سي دقيقه بامداد روز يكشنبه بود و من ديشب در خانه مهمان داشتم و ميبايست همراه با ميهمانان غذاي گرم بخورم و خورده بودم و ناپرهيزي كرده بودم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند