شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

روزگار کودکی

خاطرات کودکی
یاد اوری خاطرات کودکی همواره شیرین است
زمانی که از حلقه لاستیکی چرخ ماشین و چوب برای راندن ان در دور میدان بزرگ شهر استفاده میکردیم
زمانی که یک حبه قند را داخل کاسه ماست میگذاشتم و سر سفره که ماست شیرینتر از معمول در می امد و باعث عصبانیت بزرگان میشد
زمانی که با گچ نام تیم فوتبال محله مان را روی اسفالت خیابان مینوشتیم و با امدن پلیس در میرفتیم و انزمان که دهه چهل بود نمیفهمیدیم که نوشتن روی اسفالت خیابان و یا روی دیوار کوچه چرا باید باعث اعتراض پلیس شود بعدها که بزرگ شدیم فهمیدیم که اینکار را شعار نویسی میگویند و هر پلیسی دوست دارد که شعارهای مورد رضایت او را بنویسند .
زمانی که تنها سرگرمی خانواده ها گوش دادن به رادیو بغداد و رادیو کرمانشاه بود که از رادیوهای باطری دار ترانزیستوری با مارک سییرا پخش میشد .
زمانی که در هنگام گذاشتن چایی جلو بزرگتر باید دقت میکردیم که کمتر انرا در نعلبکی برزیزیم و در هنگام راه رفتن هم به چراغ روشنایی وسط اطاق نخوریم
زمانی که برای خرید برف در تابستان به بازار میرفتیم باید مواظب بودیم که زودتر به خانه برگردیم تا برفها در داخل دستمال که در دستمان بود کمتر اب شود .
زمانی که وقتی به بازار میفرستادنمان تا روغن نباتی بخریم باید مواظب بودیم که کسی از اشنایان ما را نبیند و نفهمد که ما روغن نباتی میخریم . خوردن روغن نباتی برای مدتهای مدید کسر شان بود و خانواده هایی که دستشان به دهانشان میرسید کمتر اینکار را میکردند و فقط روغن حیوانی میخوردند .
زمانی که دوبیسکویت و یک راحت الحلقوم میخریدیم و راحت الحلقوم را لای بیسکویتها میگذاشتیم و به تانی انرا در کوچه گاز میزدیم و از شنیدن صدای خورد شدن بیسکویت لای دندانهایمان حظ میکردیم .
زمانیکه وقتی شلوارمان را میپوشیدیم عقرب از ان خارج میشد و میرفت .
زمانیکه برای پاروکردن برف به پشت با م رفته و عرقمان برفها را خیستر میکرد. و بعد از پایین امدن از پشت بام هنوز عرقمان خشک نشده نهیبمان میزدند که برویم و از بازار دوشاب بخریم خوردن برف با دوشاب چه صفایی داشت و چه مزه دلنشینی. .
زمانی که مردی از اموزش و پرورش به مدرسه می امد و مدت مدیدی در رابطه با وازلین صحبت میکرد ولی ما وازلین نمیخریدیم تا در خانه به پشت دستمان بزنیم و صبح انرا با اب گرم و صابون بشوریم تا چرکهای ان طبقه طبقه جدا شود .
زمانی که پایین شهریهای همکلاسی عصرها از ما میخواستند که همراهشان برای دعوای سگها به خارج از شهر برویم ولی ما نمیرفتیم و میگفتیم ما جزو طبق متوسطیم . به دعواانداختن سگها عیب است . اولین حرفهای بد بد را هم از همین پایین شهریها شنیدیم که اطلاعاتشان بالا بود چون سگهای ناجنس را باهم دیده بودند. قبل از ان ما مرغها را دیده بودیم ولی مرغ که به ادم چیزی یاد نمیدهد .
زمانی که ما را مجبور میکردند که کتاب انقلاب سفید بخریم ماهم نمیخریدیم . منظور خاصی هم نداشتیم ولی نمیخریدیم.
زمانی که مارا مجبور میکردند لباس پیشاهنگی بخریم ودر سال فقط سه روز بپوشیم ما نمیخریدیم منظور خاصی هم نداشتیم ولی برایمان نمیخریدند.
زمانی که روزهای جمعه از ساعت هفت صبح تا هفت شب به سینما میرفتیم و یک بلیط ده ریالی معادل یک تومان میخریدیم و سه فیلم را هرکدام چندین بار میدیدیم.
چه
روزگار
خوبی
بود
کودکی.
خدارحمت کند کسی که اولین بار روزگارکودکی را خواند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند