روستايي ماده گاوي داشت و ماده خري باكره. خر بمرد. شيرِ گاو به كرهخر ميداد و ايشان را شير ديگر نبود و روستايي ملول شد و گفت: خدايا تو اين كره خر را مرگي بده تا عيالانِ من شيرِ گاو بخورند. روز ِ ديگر در پايگاه رفت. گاو را ديد مرده. مردك را دود از سر برفت و گفت: خدايا من خر را گفتم. تو گاو از خر باز نميشناسي
دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند