سهشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹
ای جوانان وطن جان من و جان شما
با اجازه اقبال لاهوری
ای جوانان وطن جان من و جان شما
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام
تا بدست آورده ام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما
تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش
شعله ئی آشفته بود اندر بیابان شما
فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شما
میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیده ام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
با اجازه بیدل دهلوی
ای همه آیات قدرت ظاهر از شان شما
کارهای مشکل آفاق آسان شما
هرسری راکز رعونتگردن افرازد به چرخ
موکشان آرد قضا در راه جولان شما
سینهٔ حاسدکه درهممیفشارد تنگیاش
جای دل خالی نماید بهر پیکان شما
ساقی تقدیر مشتاق استکز خون هدر
پرکند پیمانهٔ اعدا به دوران شما
غیرتحق برنتابد جزشکست ازگردنش
هرکه برتابد سر از تسلیم فرمان شما
شوقوصلت بعدمرگ از دلبرون کی میرود
گرد میگردیم و میگیریم دامان شما
چون سحر واکرده بر آفاق بال اقتدار
شور عالمگیری از فتح نمایان شما
هرگلیکز نوبهارکام دل آید به عرض
باغبانش خرمن آراید به دوران شما
خاطر از هرگونه مطلب جمع باید داشتن
نیستغافل فضل حق ازشغل سامانشما
چون نباشد فضلیزدان مایل امداد غیب
بیدل است آخر دعاگوی و ثناخوان شما
با اجازه بیدل دهلوی
شور صد صحرا جنونگرد نمکدان شما
ای قیامث صبحخیز لعل خندان شما
چشمآهو حلقهٔ گرداب بحرحیرت است
درتماشای رم وحشی غزالان شما
عشرتازرنگاست هرجاگلبساطآراشود
مفت جام مایه میگردد به دوران شما
از صدف ریزدگهر وزپسته مغزآید برون
چون شودگرم تکلم لعل خندان شما
از طراوتگاه عشرت نوبهار باغ ناز
باد چشم ما سفال جوش ریحان شما
بیش ازین نتوان به ابروی تغافل ساختن
شیشهٔ دل خاکشد در طاق نسیان شما
ما سیهبختان به نومیدی مهیا کردهایم
یک چراغان!داغ دل دور از شبستان شما
بستر وبالین منعمریست قطعراحت است
بر دم شمشیر زد خوابم ز مژگان شما
نارسا افتادهایم ای برق تازان همتی
تا غبار ما زند دستی به دامان شما
عالمی درحسرت وضع عبارت مرده است
معنی ماکیست تا فهمد ز دیوان شما
از غبار هردو عالمپاک بیرون جسته است
بیدل آواره یعنی خانه ویران شما
با اجازه لسان الغیب
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
با اجازه بیدل دهلوی
ای جگرها داغدار شوق پیکان شما
چاکهای دل نیام تیغ مژگان شما
ازشکستکار هاآشفتهحالان نسخهایست
دفتر آشوب یعنی سنبلستان شما
شعلهدرجانیکهخاک حسرتدیدار نیست
خاک درچشمیکه نتوان بود حیران شما
از هجوم اشک بر مژگانگهرها چیدهایم
در تمنای نثار لعل خندان شما
یارباینخال است یاجوش لطافتهایحسن
مینماید دانهای سیب زنخدان شما
تا قیامت جوهر وآیینه میجوشد به هم
از غبارم پاک نتوان کرد دامان شما
پیکر من ازگداز یأس شد آب و هنوز
موج میبالد زبان شکر احسان شما
کی بود یاربکه در بزم تبسمهای ناز
چشم زخمم سرمهگیرد از نمکدان شما
یکسرموخالی از پروازشوخی نیستحسن
صد نگه خوابیده درتحریک مژگان شما
با شکست زلف نتوان اینقدر پرداختن
رنگ ما هم نسبتی دارد به پیمان شما
کوششما پای خوابآلودة دامان ماست
جز شما سر بر نیارد ازگریبان شما
بیدل آشفتهٔ ما بوی جمعیت نبرد
تا بهکی در حلقهٔ زلف پریشان شما
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند