شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

اعترافات

سال 62 كه در گرگان بودم دوستي داشتم كه از يكي از شهرستانهاي استان گيلان با خانواده منتقل شده بود محل كارش با محل كار من يكي بود و خانه هاي سازماني ما باهم در يك محوطه بود و سه چهار خانه با هم فاصله داشت داراي زن و دو فرزند بود خودش ادم خوش تيپ و ظاهري بود به گمانم دوسه سال از من كم سن و سالتر بود روزي با شجاعتي كه من تا حالا نديده بودم و حالا هم كه به يادم مي ايد انرا تحسين و افرين ميگويم و معتقدم كه بخصوص در شرايط فعلي اجتماعي ما بايد اين شجاعت بيشتر وجود داشته باشد و خيلي لازم است كه دارابودن ان اندكي از مشكلات اجتماعي ما را كم ميكند گفت فلاني من از اخلاق و سكنات تو خوشم امده و خانمم هم به همچنين پيشنهاد ميكنم با خواهر من اشنا شو اگر خوشت امد با او ازدواج كن من كه اين مطلب را شنيدم ابتدا اندكي جا خوردم چون مشابه انرا قبلا نشنيده بودم ولي برخود مسلط شده و گفتم حتما خواهر فرد با شخصيتي چون تو بايد ادم با شخصيتتري باشد بهتر است با هم اشنا شويم مطلب را رفته بود و با خانمش مطرح كرده بود چند روز بعد كه من تقريبا مسئله را فراموش كرده بودم در عصري كه با هم از كلاس قران هفتگي برميگشتيم گفت بيا باهم به مخابرات روستا برويم تا به خواهرم زنگ بزنم كه بيايد يكمرتبه مطلب دوباره به يادم امد بااو هم قدم شدم به مخابرات روستاي انبارالوم رفتيم و او وارد كيوسك تلفن شد من نشنيدم چي گفت ولي وقتي خارج شد گفت دوروز ديگر خواهرم با مادرم مي ايند . از هم خداحافظي كرده و هر كدام به خانه هاي خود برگشتيم دوروز بعد از محل كار به من زنگ زد كه فلاني امشب بعد از شام به خانه ما بيا براي ان موضوع . شب بعد از خوردن شام و تراشيدن ريش و پوشيدن لباس مناسب و زدن ادوكلن و شانه كردن موها . كفش و كلاه كرده روانه خانه دوستم شدم بعد از زدن در و گفتن يا ا... وارد شدم با دوستم و خانمش كه دوبارديگر هم به خانشان قبلا رفته بودم احوالپرسي كرده و به خانم ميان سال و خانم جواني سلام كردم و بعد از تعارف و راهنمايي ميزبان در بالاي مجلس نشستم زير چشمي نگاهي به ان خانم كردم به گمانم خودش را دواسبه اماده سوارشدن بر ماشين عروسي كرده بود . اين را از ارايشي كه كرده بود و دزدكي وزير چشمي انرا ديدم فهميدم نوبت به اوردن چايي و سپس ميوه و شيريني شد يكبار ديگر هم نگاه كردم راست و حسيني خوشم نيامد سنش از من بيشتر بود و از همه مهمتر هيچ جرقه اي از قلبم ساطع نشد با اين احساس كه براي خودم مسلم شده بود زوج انتخابي من نيست حضور و وجود خود را در ان مكان نابجا دانستم به دوستم گفتم از اشنايي با خانواده محترمتان خوشحالم و دعوت ميكنم با هم قدمي بزنيم با دوستم از خانه شان خارج شدم ودر را هيچي نگفتم و تا يكهفته هم خودم را درمسير رفت و امد دوستم قرار نداده و كلاس قران هفتگي را نيز نرفتم به گمانم فهميده بودند كه بايد قضيه را فراموش كنند كه كردند اين ماجرا تمام شد وفراموش شد ولي شجاعت ان دوست گرامي در تاش براي تشكيل خانه و زندگي خواهرش براي من قابل تحسين است و اين شجاعت اگر در جامعه وجود داشته باشد خيلي خوب است نميدانم درست است يا نه ولي شنيده ام كه در زمانهايي دور مردم در مساجد بعد از پايان نماز بر بالاي بلندي با صداي بلند وجود دختر يا پسر اماده ازدواجشان را اعلام ميكردند اگز صحت داشته باشد رسم خوبيست چه بسيار جواناني كه با انتخاب غلط مجبور به طلاق و جدايي ميشوند و چه انتخابهاي غلطي كه شالوده خانواده ها را به هم ميزند چون احساسات جوانان بيشتر قلبي و هورمونيست و كمتر عقلي بهتر ان است كه عقل و تجربه والدين به دادشان برسد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند