یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

حكايت سعدي

حکايت
پاسايی را ديدم بر کنار دريا که زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو به نمی شد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی . پرسيدندش که شکر چه می گويی ؟ گفت : شکر آنکه به مصيبتی گرفتارم نه به معصيتی.
اگر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز

تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد

گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد
كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد

۱ نظر:

  1. بعضی اوقات سری به وبلاگتان می زنم.موفق باسید.

    پاسخحذف

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند