شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸

شمس تبريزي

دل من کار تــو دارد , گل گلنار تــو دارد
چه نکوبخت درختی که برو بار تــو دارد
چه کند چرخ فلک را ؟ چه کند عالم شک را ؟
چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تــو دارد
بخدا ديو ملامـت برهد روز قيامت
اگر او مهر تــو دارد , اگر اقرار تــو دارد
بخدا حور و فرشته , بدو صد نور سرشته
نبرد سر , نپرد جان , اگر انکار تــو دارد
تو کيی ؟ آنک ز خاکی تو و من سازی و گويی
نه چنان ساختمت من که کس انکار تــو دارد
ز بلا های معظم نخورد غم , نخورد غم
دل منصور حلاجی , که سر دار تــو دارد
چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه
تو مپندار که آن مه غم دستار تــو دارد
بمر ای خواجه زمانی , مگشا هيچ دکانی
تو مپندار که روزی همه بازار تــو دارد
تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی
نه کليد در روزی دل طرار تــو دارد
بن هر بيح و گياهی خورد رزق الهی
همه وسواس و عقيله دل بيمار تــو دارد
طمع روزی جان کن, سوی فردوس کشان کن
که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تــو دارد
نه کدوی سر هر کس می راوق تــو دارد
نه هران دست که خارد گل بی خار تــو دارد
چو کدو پاک بشويد ز کدو باده برويد
که سر و سينه پاکان می از آثار تــو دارد
خمش ای بلبل جانها که غبارست زبانها
که دل و جان سخنها نظر يار تــو دارد
بنما شمس حقايق تو ز تبريز مشارق
که مه و شمس و عطارد غم ديدار تــو دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند