پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

حكايت

حکايت
با طايفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی درآمد و گفت : درين ميان کسی هست که زبان پارسی بداند ؟ غالب اشارت به من کردند . گفتمش : خير است . گفت : پيری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چيزی همی گويد و مفهوم ما نمی گردد ، گر بکرم رنجه شوی مزد يايی ، باشد که وصيتی همی کند . چون به بالينش فراز شدم اين می گفت :
دمى چند گفتم بر آرم به كام

دريغا كه بگرفت راه نفس

دريغا كه بر خوان الوان عمر

دمى خورده بوديم و گفتند: بس

معانی اين سخن را به عربی با شاميان همی فتم و تعجب همی کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حيات دنيا . گفتم : چگونه ای درين حالت ؟ گفت : چه گويم ؟
نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى

كه از دهانش به در مى كنند دندانى ؟

اينك مقايسه كن كه در اين حال ، بر من چه مى گذرد؟
قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت

كه از وجود عزيزش بدر رود جانى

گفتم : تصور مرگ از خيال خود بدر کن و وهم را بر طبيعت مستولی مگردان که فيلسوفان يونان گفته اند : مزاج ار چه مستقيم بود ، اعتماد بقا را نشايد و مرض گرچه هايل ، دلالت کلی بر هلاک نکند ، اگر فرمايی طبيبی را بخوانم تا معالجت کند . ديده برکرد و بخنديد و گفت :
دست بر هم زند طبيب ظريف

چون حرف بيند اوفتاده حريف

خواجه در بند نقش ايوان است

خانه از پاى بند ويران است

پيرمردى ز نزع مى ناليد

پيرزن صندلش همى ماليد

چون مخبط شد اعتدال مزاج

نه عزيمت اثر كند نه علاج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا در صورت امكان نظر ارزشمندتان را درج فرمايند